سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه، روشنی می آورد و غفلت، تاریکی . [امام علی علیه السلام]
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط
تاریخ امروز دوشنبه 103/9/5 ساعت 8:9 صبح  RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 88038
بازدید امروز : 18


یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط
دل خسته های پنهان
وقتی بر قلبها حکومت می کنید دیگر نیازی به فرمان دادن نیست....

........... لوگوی خودم ..........
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط .......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........

دل مجنون
طلوع عشق
یک روحانی
ایران اسلام
الهه عشق
آموزش کامپیوتر
دل کده یلدا ستایش
طلوع مهر
بیتا کامپیوتر

............. اشتراک.............
 
............. بایگانی.............
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
تابستان 1386
زمستان 1385

............ طراح قالب...........


  • مرگ رؤیایی شیرین و تلخ برای عاشق

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/8/6 ساعت 6:46 عصر

     

    سلام

    الان ساعت  5.45 دقیقه عصر روز شنبه 6/8/1385 که البته رو لاگ هم مشخص هست

    با دلی نا امید و شکسته اومدم خونه و خودمو با نوشتن به خریت زدم که غصه هام رو فراموش کنم

    نمیدونم چی بگم .چکار کنم.

    تو این لحظه میتونم راحت به یک چیز فکر کنم . که در این لحظه برام شیرین تر از همه چی هست

    مرگ

    ولی کاش میتونستم

    کاش میتونستم اصلآ نباشم

    خدایا تا کی؟

    اصلآ هستی ؟ میشنوی چی میگم؟

    فکر نکنم

    وقتی کسیی این همه دوسم داره و میدونم عاشقمه . اینجوری دلمو میشکنه

    آ ه ... خدایا چکار کنم؟

    مگه الان شیرین تر از عالم مرگ جای دیگه ای هم هست که بهش فکر کنم؟

    وقتی احساس میکنم دارم میرم با چشم گریون و بغض گلوم .با آرامش.تو یک سکوت غمگین

    سبک . بدون خستگی . راحت . میرم آسمون بالا تر از همه چی

    حالا دیگه احساس منگی میکنم همه چیرو آروم میشنوم با یه حالت دلنشین

    تو اون لحظه احساس میکنم فقط یک چیزو حس میکنم

    اونم به آرومی

    خورشید غروب میکنه . صدای قرآن میاد . نسیم خنکی میوزه

    شیون . زاری .صدای خوندن لا اله الا الله

    ولی یه صدایی میشنوم که خیلی برام آشناست صدای بغض آلود و گرفته

    گریه یه عاشق . کسی که نمیدونست چطور حرف دلشو بگه

    شاید میترسید 

    ولی حالا میدونست گفتنش دیر شده

    افسوس

    اه

    غم

    ولی تا کی؟

    آره . الان میتونست اون روزای منو درک کنه

    یه جورایی عذاب میکشید که چرا به قول دلش عمل نکرده

    ولی میدونست دیگه دیر شده . حالش خیلی بد بود منم تحمل دیدنشو نداشتم چشام براش پر اشک شد

    دلم براش سوخت . خواستم لباشو ببوسم بهش بگم که هنوز هم دوسش دارم

    یه هو داد زدم ولی نشنید

    اومدم اشکاشو پاک کنم دستمو بردم رو گونه هاش ولی ازش رد شد

    دیدم دارن رو جسدم خاک میریزن

    اونم از خاکش میریخت رو سرش حالا فهمیدم چی شده

    دوست داشتم اونو هم با خودم ببرم

    نفهمیدم چی شد

    تنها نبودم همه اونجا بودن . ولی احساس دل تنگی میکردم 

    ولی حالا همه میرفتن اونو هم با خودشون میبردن

    همش پشت سرشو نگاه میکرد انگار میدید دستمو برای التماس دراز کردم که پیشم بمونه

    ولی باز مثل همیشه دیگران براش تصمیم آخرو میگرفتن

    اون باید میرفت

    منم مثل همیشه تنها میموندم

    وباز غم

    غصه . بغض

    اون منو فراموش نمیکنه؟

    الان فهمیدم یه عاشق چه باشه چه بمیره همیشه میسوزه

    .

    .

    .

     

    5 دقیقه بعد 

    نمیدونم چی شد بغضم ترکید

    ولی نمیخواستم اونایی که تو هال نشستن متوجه بشن

    کمی راحت شدم

    ولی باز روز از نو روزی از نو

    چه کنم با این همه غم ؟

    تورو خدا نزار اینجوری که گفتم بشه

    میفهمی ؟

     


    نظرات شما ()

  • اشکهای منو ببین

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/8/3 ساعت 3:37 عصر

     

    سلام

    وقتی شنیدم فردا عید هست گفتم من عید ندارم چون میدونستم

    همیشه همین وقتها یه جورایی فراموش میشم

    البته پر رویی هست که انتظار داشته باشم دیگران به خاطر من خوش نباشن

    ولی تو واسه من دیگران نیستی اینو بدون .

    شاید بگی میدونم ولی نمیشد . ولی اینو بدون که میفهمم که اگه مثل من عشق رو میفهمیدی هیچ ممکنی برات ناممکن نبود مثل الان که ...

    هیچی بگذریم ...

    لاگ قبلیمو بخون . اونی که حال منو میدونه فقط خداست .

    ولی من چقدر خرم که فکر میکنم تو خدای منی و از اون بالا منو میبینی که چه حالی دارم

    های ..های

    گریه...گریه...گریه...

    دارم خفه میشم . بغض گلومو گرفته

    امروز هم هوا ابریه این هم از شانس منه که تمام آدمو عالم یه جا حالمو بگیرن

    ولی دیگه عادت کردم . اینو بدون که

    خیلی دوست دارم

    ولی با اینکه نمیخام بگم چون که از گفتنش قلبم بدرد میاد .

    ولی کاش فقط چند لحظه جای من بودی

    تا بفهمی من چی میگم

    یا کاش یک لحظه جای خدا بودی تا میدیدی  که چه میکشم و بفکر جبران بودی

    واقعا جبران میکردی نه مثل همیشه فقط قولشو بدی

    دیگه از هرچی قوله خسته شدم .خسته

    امروز حرفای دلمو مثل همیشه زدم حالمو هم اونجور که واقعا هست بیان کردم

    ولی تو کجایی که ببینی ؟

     


    نظرات شما ()

  • عیدتان مبارک

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: سه شنبه 85/8/2 ساعت 12:0 صبح

     

    سلام

    من هم به نوبه خودم بعد از کسانی که قبل از من عید سعید فطر رو تبریک گفتن جملشون رو تکرار میکنم

    عزیزان . کسانی که این ماه رو روزه بودین و کسانی که واقعا عید دارین

    عیدتون مبارک

    تو این شب مبارک از شما تمنا دارم منو کسانی رو که مزه عید رو از یادشون رفته دعا کنین

    شاید روزی ما هم فهمیدیم عید و درکل روزهای خوب چه رنگی هستن

    من که خودم اینجوری حرف دلمو باهاش میزنم شما دعا کنید قبول کنه

    ***

    خدا یا یعنی او روزهایی که تو بچگی بیاد دارم میشه تو زندگیم تکرار بشه؟

    جوری که این شبهارو به جای گریه کردن از ته دل بخندم؟

    خدایا کسی به بزرگی و توانا بودنت شک نداره . ولی چرا کاری میکنی که من شک کنم ؟

    منی که بد هستم . منی که تارک نماز و روزه هستم . منی که مشرک شدم . منی که اون دنیامو فروختم

    من . بنده تو . منی که از خاک درستم کردی به خاک هم بر میگردونی .

    مگه بد بودنم . حق ناشناس بودنم .

    چه کاری رو میتونه از پیش ببره که ازم متنفر شدی و دعامو مستجاب نمیکنی

    مگه تو رحمان و رحیم نیستی ؟ 

    بگذریم . همین یه سوالمو جواب بده که خودش چند سوال هست دیگه حرفی ندارم .

    دو تا بنده تو با این کوچکی اگه یه بچه داشته باشن میتونن اگه بچه نا فرمانی کرد اینقد مجازاتش کنن چون به وجودش آوردن که تو منو مجازات میکنی ؟(تو با این همه عظمت اونا به این کوچکی) ؟

    خدایا اگر چه بچه بدی شدم برات ولی هنوز اینقد قبولت دارم که با این حرفای دلم که میگم موهام از ترس سیخ شده . اشک تو چشمام حلقه بسته اینایی که میخونن شاید نبینن و باور نکنن ولی تو که میبینی .

    آخه چرا ؟ 

    شاید چراشو خودم میدونم ولی تا کی؟

    اونش هم میدونم که تا وقتی آدم بشم ولی آخه چرا این فرستو بهم نمیدی که خودمو نشون بدم ؟

    میبینی چطور سوال پیچت کردم؟

    میدونم که میدونی این آخری رو شوخی کردم

    خدایا این بحس تا ابد ادامه داره تو یه جوری خلاصش کن که میتونی منکه نمیتونم .

    میدونم پارتی بازی نمیکنی ولی به بزرگی خودت منو ببخش و کمکم کن .من فقط از تو کمک میخام

    یه جوری دعاهامو مستجاب کن به خودت قصم که نیت هام بد نیست

    ببین چطوری قصم خوردم اونم واسه تو . کسیکه خودش میدونه راست میگم یا دوروغ پس خودت میدونی چی میخام ازت

    منم اینجا سانسورش میکنم و نمیگم . حالا ببینم کی میرسه اون روز که عید ما هم برسه تا ببینیم چه رنگی هست

    ببین خدا گفتم عید ما نه عید من

    من ازت اونو میخام با رضایت کامل تو که نه فقط اینجا اون دنیا هم با هم باشیم

    میدونم الان به شوخی میگی اوووووووووووووووووووووووه رو رو برم تازه میگه یه چیز رو میخام

    الان باید نامه کتبیمو تمام کنم ولی دلیلی برا خدا حافظی ندارم چون میدونم همیشه با همیم

    پس بزار ببوسمت   

      

      


    نظرات شما ()

  • عشق و دل تنگی = لذت و دوست داشتن

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/8/1 ساعت 12:21 صبح

     

    حاصل عشق واقعی همیشه وهمه جا دل تنگی سختی اشک و اه ولذتی پایان ناپذیر و دوست داشتنی است .باید از خدا خواست که همیشه این عشق را در قلب هایمان ساری وجاری نگه دارد.


    نظرات شما ()

  • همه جا سخن عشق

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/7/26 ساعت 7:8 عصر

     

     

    عشق مثل هوا در همه جا جاری است

     

    عشق در لحظه پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان ، این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است

     

     


    نظرات شما ()

  • خدای خوب من....

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/7/24 ساعت 1:1 صبح

    آه ... خدای خوب من ...
     
    من مدام تورا در خودم ضعیف می کنم و انرژی ها مثبت و زندگانی بخشت را میگیرم

     و به شیطان ( این مهمان ناخوانده درونی ام ) قرض میدهم
     
    شیطان مرا به چشیدن لذت های ناچشیده وسوسه میکند

     و من , گاهی یواشکی , آنموقع هایی که به تو میگویم من می روم بخوابم
     
    با شیطان می رویم به گردش در باغ گناه
    از حق هم نگذریم , شیطان دوست خوش مشرب و خوشگذرانیست و از هر انگشتش هزار لذت  وسوسه انگیز می چکد
     
    آه ... خدا ی عزیز ...
     
    من می دانم که تمام خوبی ها از توست ولی گاهی به بدی احتیاج پیدا می کنم
     
    گاهی اوقات از کمبود پلیدی رنج میبرم
     
    نه اینکه شیطان مرا گول بزند ، نه ... که میدانم از شیطان قوی تر آفریدی ام
     
    اعتراف می کنم که به خواست خودم گام به گام با شیطان تا انتهای گناه , قدم برداشته ام
     
    آه ... خدای دوست داشتنی و زیبای من ...
     
    شیطان را برای چه به خلوتمان راه دادی ؟ ما که با هم مشکلی نداشتیم !
     
    من مطیع حرفای خوبت بودم و تو هم که جایگاهت را داشتی
     
    من که جز تو کسی را نمی شناختم ، من جز تو معبودی نداشتم
     
    نمی دانی وقتی شیطان برایم ترانه های هوس سر میدهد چگونه اختیار از کف میدهم و به رقص در می آیم
     
    شیطان دست مرا در دستهایش می فشارد و مرا می کشاند به تاریکی ها ، به جاهای ناشناخته

     می خندد و ناگهان رهایم می کند

     و من سرگردان در پلشتی و بیهودگی ... سرخورده از لذتی آنی و بی دوام

     باز اسمت را صدا می زنم و تو باز ...

     و تو باز می آیی .. مهربان و مادرانه ... گونه هایم را دست میگیری و مرا به قله های نور میبری ...

     خدایا ... نمی شود او را بکشی  ؟
     
    نمی شود بفرستی اش به زندان های گوآنتانامو  ؟
     
    نمی شود ماموریتی دیگر برایش دست و پا کنی ؟
     
    می دانم که از او قویتری ... گرچه من تو را در درونم ضعیف ساخته ام  ( ضعف از ذهن من است که نهایت درکش از تو همینقدر است )
     
    بگذار من و تو بی دغدغه , مثل قدیم هامان باشیم

     زیر همان درخت های سیب ... کنار همان چشمه های زلال ...
     
    آه ... خدای شاد و زیبای من
     
    من خسته شدم از این کش و قوس ها ...
     
    از این بیا و برو ها و رفتن و بازگشتن ها ...
     
    مرا به حال خویش در کنار خود رها کن
     
    شیطان را با همه آن وسوسه های لذت بخشش بفرست به دیاری دیگر
     
    من آرامش بین خودمان را بیشتر از این ها دوست دارم
     
    بگذار اندکی سر بر شانه هایت گذارده و بیاسایم

     آه خدای معطر و قوی من ...
     
    آه ... خدای دوست داشتنی من ...


    نظرات شما ()

  • به دیدارم بیا

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/7/24 ساعت 1:0 صبح

     


    نظرات شما ()

  • دل تنگم

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/7/19 ساعت 1:0 صبح

     

    این روزها دل تنگم

    چون کودکی بهانه می گیرد

    بی خواب شده

    هرچه داستان برایش تعریف میکنم

    هرچه برایش شعرمی خوانم

    خوابش نمی برد

    نه دیگر شوق جنگل ودریا دارد

    نه مهتاب وماه وستاره ها

    خنده  ازیادش رفته

    وگاه وبی گاه…. بابهانه و بی بهانه می گرید

    گریه دل!خونابه احساس است

    کاری ازمن ساخته نیست جزاینکه بااو بسازم

    ودائم درگوشش زمزمه کنم…. آرام باش ای دل

    دل صدپاره و زخم خورده من

    آرام باش ! ای تنگ ترین قفس دنیا…

    آرام…………آرام


    نظرات شما ()

  • احساس....

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/7/17 ساعت 6:52 عصر

     

    سلام....امروز نمیخوام شعر بنویسم...نمیخوام متن بنویسم...میخوام چیزایی رو بنویسم..که توی دلمه...چیزایی که وقتی در ذهن مرور میکنم...مثل اشک از چشم هام جاری میشه و کسی نمیبینه...البته اونیکه دوسش دارم هم نمیبینه..چون نمی خوام ببینه...میترسم...ناراحت بشه...

    شده  تا حالا دلتنگ عزیزتون باشین..؟...اونیکه دوسش دارین....مثل من...که

    وقتی اون اتفاق وحشتناک براش افتاد....و خدا با یک معجزه واقعی....(اغراق نمیکنم..) نجاتش داد...و دوباره به من و خانوادش برگردوند....و اون جا بود که من دست خدا رو در زندگی دیدم...اونجا بود که من هر شب خدا رو شاکر بودم برای نجات عزیزم...و قسمش میدادم..که شفاش بده...و درست روز تولد حضرت علی (ع)...خدا بزگترین عیدی رو یه من داد..که اون از یه عمل سخت رهایی پیدا کرد... باورتون نمیشه..نمیدونم از کجا بگم....از چی بگم... یه اتفاق خیلی ناگهانی....باعث شد که عزیزه من 3 مهره کمرو دستش بشکنه....اما خدا یارش بود که وقتی از 9 متر ارتفاع سقوط کرد ....زنده موند ....

    اتفاق بد دتری براش نیفتاد...خیلی سخت بود..خیلی....الان که دارم اینارو برای اولین بار مینویسم...دوباره مثل همون روزی که روی تخت بیمارستان دیدمش دارم اشک میریزم...من بعد از 24 ساعت از اتفاقی که براش افتاده بود با خبر شدم...و خدا میدونه فقط چه شبی رو گذروندم...اون شب....

    ...و اشک های من در اون لحظه ها هم از روی شادی برای زنده بودنش بود هم ناراحتی که هیچوقت دوست نداشتم عزیزمو با اون هیبت و عظمت روی تخت بیمارستان ببینم..کسی که وقتی راه میرفت زمین زیر گام های استوارش میلرزید..و من در اون روزهای سخت با گفتن اینکه روزهای شیرینمون بر میگرده...بهش امید میدادم..البته انچنان روحیه قوی داشت که من رو دلداری میداد..اما فقط پیش من ابراز ناراحتی میکرد از اون وضعش و نه پیش مادرش یا بقیه خونوادش...مثل یه کابوس بود...امیدوارم هیچ کدومتوی تجربه نکیند..دردناک بود...

    وقتی بغض توی گلوت بود اما مجبور بودی جوری رفتار کنی که خونوادت نفهمن...فقط میدیدن...من دارم آب میشم....

    نمیدونید چه روزایی بود...فقط دعا میکردم...بعد 15  روز که از بیمارستان میخواست مرخص بشه...خدای من...نمیتونستم اونجوری ببینمش...من اشک میریختم و اون لبخند میزد که چیزی نیست....اولین قدمهایی که بر داشت رو یادم نمیره....دلم میخواست پاهاشو ببوسم....

    اونقدر خوشحال بودم که حد نداره..

    والان اون دوباره راه میره...و زمین دوباره گام هاشو احساس میکنه...

    هر وقت میبینمش...یاد اون موقع ها میفتم...دلم میخواد بغلش کنم و در آغوشش اشک بریزم...تا اروم بشم...

    ما با هم هم کلاسی هستیم...و توی محیط دانشگاه باید یه مقدار مراعات کنیم...ولی وقتی اون ردیف جلو من میشینه..

    و من نگاهش میکنم...نمیتونم از نگاه کردن بهش خودداری کنم...

    توی دلم باهاش حرف میزنم....و اون انگار متوجه میشه که  من دارم باهاش حرف میزنم...برمیگرده و نگاهم میکنه...

    و من میفهمم که اون حرفایی که باهاش میزنم توی دلم  رو فهمیده...ولی چه جوری فهمیده ..نمیدونم...انگار یه جورایی حس

    میکنه...عجیبه ..نه؟...ولی واقعیت داره....

    حسه عجیبیه...حس دوست داشتن...

     

     

     

     


    نظرات شما ()

  • اشکهای عاشق

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/7/12 ساعت 1:0 صبح

     

    اشک من  خودتو نگه دار
    نیا پایین منو رسوا می کنی
    آخه غم تو میون جمعی
    چرا تنها  منو پیدا می کنی

    می شکنی منو با نگاهی  پیش مردم
    آخه ای چشم سیاه
    خون قلب منو هر شب  جای باده
    توی مینا می کنی
    خون قلب منو هر شب  جای باده
    توی مینا می کنی

    می ریزه رو بالش من
    هر شب این اشکای لرزون
    بی تو من غمگین و تنها
    من پریشون  دل پریشون

    مستی ام رو تا سحر
    پیمونه ام می بینه و بس
    غنچه های اشکمو
    دست غمت می چینه و بس

    اشک من  خودتو نگه دار
    نیا پایین منو رسوا می کنی
    آخه غم تو میون جمعی
    چرا تنها منو پیدا می کنی

    می شکنی منو با نگاهت  پیش مردم
    آخه ای چشم سیاه
    خون قلب منو هر شب  جای باده
    توی مینا می کنی
    خون قلب منو هر شب ، جای باده
    توی مینا می کنی

    می ریزه رو بالش من
    هر شب این اشکای لرزون
    بی تو من غمگین و تنها
    من پریشون  دل پریشون

    مستی ام رو تا سحر
    پیمونه ام می بینه و بس
    غنچه های اشکمو
    دست غمت می چینه و بس

    اشک من  خودتو نگه دار
    نیا پایین منو رسوا می کنی
    آخه غم تو میون جمعی
    چرا تنها منو پیدا می کنی


    نظرات شما ()

    <   <<   6   7   8      >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن