سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگیِ دلهاست و روشنایی دیدگان از نابینایی و توانایی پیکرها ازناتوانی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط
تاریخ امروز دوشنبه 103/9/5 ساعت 8:25 صبح  RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 88049
بازدید امروز : 29


یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط
دل خسته های پنهان
وقتی بر قلبها حکومت می کنید دیگر نیازی به فرمان دادن نیست....

........... لوگوی خودم ..........
دل خسته های پنهان - گمشده در خطوط .......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........

دل مجنون
طلوع عشق
یک روحانی
ایران اسلام
الهه عشق
آموزش کامپیوتر
دل کده یلدا ستایش
طلوع مهر
بیتا کامپیوتر

............. اشتراک.............
 
............. بایگانی.............
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
تابستان 1386
زمستان 1385

............ طراح قالب...........


  • یک انگشت فاصله

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/9/27 ساعت 1:0 صبح

     

     


    نظرات شما ()

  • داستان یک عکس

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/9/25 ساعت 1:0 صبح

     

    داشتم تو سایتها میگشتم که این مطلبو دیدم

    به خدا که اشکم در اومد به این فکر کردم که خدا این همه نعمت رو به ما داده و ما باز نا شکری میکنیم

    برای خدا کاری داشت که روح مارو در کالبد کسانی مثل این کودک گرسنه قرار میداد؟

    نه

    lbwv.jpg


    کوین کارتر عکاس این عکس برای عکاسی از قحطی زدگان کشور سودان به آنجا رفته بود که در پشت تعدادی درخت صدای زمزمه واری شنید. وقتی به جستجوی آن پرداخت دختر لاغری را دید که تلاش می کرد تا خود را به مرکز غذا رسانی برساند. او دولا شد تا از آن کودک عکس بگیرد. در همین هنگام یک لاشخور در نزدیکی او به زمین نشست. او در حالیکه به دقت طوری رفتار می کرد که پرنده نترسد، خود را در شرایطی قرار داد تا بهترین تصویر را ثبت کند. او بعد ها اظهار کرد که 20 دقیقه در همانجا منتظر ماند تا عکسی بگیرد که در آن لاشخور پرهایش را گشوده باشد، اما این اتفاق هرگز نیافتاد. پس از گرفتن عکسهایش پرنده را فراری داد و همچنان می دید که دختر بچه به تقلایش ادامه می دهد. پس از آن به سایه درختی رفت، سیگاری گیراند و با خدایش حرف زد و گریه کرد. دختر او می گوید: «پدر پس از آن ماجرا دچار افسردگی شد، و همیشه می گفت که دلش می خواهد مرا در آغوشش بفشارد.»
    درتاریخ 26 مارس 1993، روزنامه نیویورک تایمز این عکس را به چاپ رساند که کوتاه زمانی پس از آن توسط روزنامه های بسیاری تجدید چاپ شد.
    کوین کارتر عکاس این عکس در 13 سپتامبر 1960 در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی متولد شد. کوین با تعداد دیگری عکاس گروهی را راه اندازی کرد که از اتفاقات خبری آفریقای جنوبی عکاسی می کردند. طی این دوران آنها بسیاری از درگیری های و ماجراهای نژاد پرستانه کشورشان را عکاسی کردند.
    او پس از دریافت جایزه پولیتزر برای همین عکس در ساعت 9 شب 27 جولای 1994، تقریبا یک سال پس از انتشار عکس خود کشی کرد.


    نظرات شما ()

  • مکش دریا به خون

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/9/22 ساعت 3:0 صبح

     

    ساعت حدود 3 صبح

     خوابم نمیبره گفتم بیام یه لاگ بزارم

    ولی نمیتونم . هیچی به فکرم نمیرسه .قصه

     دو ماهی

    رو دارم از گوگوش میشنوم و . . . 

     


    نظرات شما ()

  • به امید آن روز

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/9/20 ساعت 12:0 صبح

     

    من زنده ام به امید روزهای خوب با تو بودن

     


    نظرات شما ()

  • رخ مهتاب

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/9/18 ساعت 12:39 صبح

     

    همچون رخ  مهتاب که افتاده است در آب دوستت دارموبین من و تو فاصله هاست


    نظرات شما ()

  • خاطر تنها

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/9/15 ساعت 11:52 عصر

     

    یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهربی سر و پایی نکنیم


    نظرات شما ()

  • سرگردان

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/9/13 ساعت 10:41 عصر

     

    چه کنم با دل بی سر و سامان        چه   کنم   با غم   بی   پایان

     چه  کنم  من  در  کوی  محبت         شده ام     عابر     سرگردان 


    نظرات شما ()

  • خدایا...

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/9/11 ساعت 2:13 صبح

    خدایا چی میشد اگر روزهای من از لادن و شب بو سرشار بود ؟

     سلام مرا بپذیر

     مرا درون کاسه ای پر از اب بینداز و به پیراهنم پاکدامنی را بیاموز!خدایا چی میشد اگر شبهای من از تو خالی نبود چه می شد ازسیاره های دور برایم یک دسته گل می اوردی؟اگر تو در کنارم باشی دنیا را در قفسی میگذارم و از سقف ایوان اویزان میکنم اگر تو مرا به خانه ات راه دهی همه جنگلها را در گلدان کوچکی می کارم

    خدایا چی میشد  اگر گاهی چند دقیقه با من زیر بارانهای پیاپی  قدم میزدی؟

    چه میشد اگر در روزهای که دلم سخت گرفته بود دفتر شعرم را می خواندی؟

    مرا بپذیر!با همین لباسهای ساده چرک الود با همین دستهایی که از شدت گناه کبود شده است

     با همین واژه های که گاه زبانشان میگیرد با همین دلی که علی رغم بدی هاییش دوست دارد

     در شبانه روز پنج بار صدایش را بشوید و روبروی تو باستد


    نظرات شما ()

  • فاصله ها

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/9/8 ساعت 1:0 صبح

     

    انسان همیشه پیشرفت رو دوست داشته و داره

    همیشه به فکر این بوده که همه چی رو تو چنگ خودش داشته باشه

    همیشه میخواسته بهترین باشه

    همیشه میخواد راحتی داشته باشه

    همیشه . . .

    ولی تا حالا به این فکر کرده که چرا این همه خوبیهارو باید به قیمت خیلی چیزها بدست بیاره؟

    به این فکر کرده چرا همیشه باید اون راحت باشه ولی دیگر مخلوقات تحت فرمان؟

    به این فکر کرده چرا باید همیشه دنیا به کامش باشه؟

    ما میتونیم اونجور که میخواهیم باشیم ولی نه به هر قیمت

    ما میتونیم بهترین باشیم

    ولی یه کم . فقط یه کم اگه وجدان داشته باشیم حق کسی رو ضایع نمیکنیم

    ما اگه بخواهیم میتونیم جوری زندگی کنیم که نه فقط خودمان بلکه دیگران هم لذت ببرن

    ما میتونیم به جای اینکه دیگران رو از خودمون برنجونیم اونهارو به خودمون نزدیک کنیم

     ما خیلی کارها رو در صلح و آرامش میتونیم انجام بدیم

    ولی چرا اینقدر خود خواه باشیم که دیگران به چشممان نیان؟

    به این فکر کنیم که خودمان کی هستیم نه اینکه اونا کی هستن

    بله باید اینجور باشیم تا زمین نخوریم یا اگه خوردیم کسی باشه دستمونو به طرفش دراز کنیم

    اگه زیاد تفره میرم ببخشید

    راحت بگم

    هیچ گناهی ازاین بالا تر نیست گه دو عاشق رو به خاطرعشقشون مجازات کرد 

    راهی که مستقیم به سمت خورشید میره باید جلوش پل ساخت نه دیوار

    پس بیاییم فاصله ها رو کم کنیم

     


    نظرات شما ()

  • دوست داشتن

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/9/6 ساعت 10:38 عصر

     

    دوست داشتن و عشق عجیب نیست

    این عجیبه که آدم عاشق هر لحظه که به این فکر میکنه که چقدر عشقشو دوست داره

    در اون لحظه با خودش میگه بی نهایت(بیشتر از این ممکن نیست)

    در حد پرستش

    ولی چرا چند لحظه بعد که فکر میکنه میبینه حالا بیشتر ؟

    مگه اول بی نهایت نبود؟

    چرا بود

    ولی میشه اینجوری جواب داد که

    از اون لحظه تا حالا زمان گذشته و تو عشق واقعی این مهمه که هرچی بگذره

    این عشقه که تو دلها پر رنگ تر میشه

    همیشه بی نهایت ولی کمتر از آینده و بیشتر از گذشته

    ولی نه اینکه در گذشته کمتر بوده

    نه

    چون گذشته هم آینده گذشته اش بوده

     


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5   >>   >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن