
سلام
ساعت 8.14 شب روز یکشنبه 13/8/1385
الان که شما این لاگو میبینید دوشنبه هست .
قراره واسه چند روز جایی برم با اینکه چند نفر با من هستن (ولی بازم تنهام)
البته امیدوارم روزهای بهتر از اینو با هم باشیم
گفتم یه چیزی که تو دلم هست بگم بعد از من بخونید
***
من نمیدونم چرا هرچی غمه مال منه
تا کی غمگین باشم ؟
تاکی همه . جوری باهام رفتار کنن که انگار بهشون بدهکارم ؟
اصلا چرا بعضیها اینقد خوش شانس هستند ؟
حالا چرا من باید همیشه بدشانسه باشم ؟
چرا باید همیشه اگه کاری برای کسی میکنم بگن وظیفته ؟
حالا چی شد کسی اگه کاری واسه من بکنه باید آدمو عالم بدونن و بگن فلانی این کارو واست کرد ؟
اصلا من چرا این سوالهارو میپرسم . مگه جوابی هم دارن؟
نه
معلومه نه . همیشه همینجور بوده .وقتی آدما تو جواب دادن کم میارن جواب سربالا میدن
ولی من یه جواب واسه خودم دارم
اونم اینه که فقط به این دل خوشم که تو این دنیا حداقل یه نفر حرفامو میفهمه
فقط اونه که بهم امید میده و طرفمو میگیره
بهم یاد میده که به هیچکس نباید امیدوار باشم بجز اون
بله
حداقل الان بله .
این رسم روزگاره که آدمای یه خانواده تا وقتی خانواده هستن که همدیگرو درک کنن
وقتی که همه سر گرم جنگیدن با مشکلات میشن همدیگرو از یاد میبرن
ولی اینجاش خنده داره که خیلیهاشون به تفریح و خوشیهای زندگی میگن سختی روزگار
اینجاست که آدم احساس تنهایی میکنه و دنبال کسی میگرده که پشتش یاشه
بهش کمک کنه
یارش باشه
ولی مدام از این میترسه که نکنه تنها امیدم منو فراموش کنه ؟
وای خدا دارم دیوونه میشم این چه فکراییه که میکنم؟
ولی همش واقعیته
تو تنها کسی هستی که منو میفهمی
کاش همه مثل تو بودن
اون وقت بود که زمین هم مثل بهشت پر از فرشته میشد
و من آدم باز هم تنها میموندم
جدآ این دیگه خنده داره به خدا
آخه چرا هرجا پایانی تو انتظار منه تنهایی هست؟
.jpg)
|