آه ... خدای خوب من ... من مدام تورا در خودم ضعیف می کنم و انرژی ها مثبت و زندگانی بخشت را میگیرم
و به شیطان ( این مهمان ناخوانده درونی ام ) قرض میدهم شیطان مرا به چشیدن لذت های ناچشیده وسوسه میکند
و من , گاهی یواشکی , آنموقع هایی که به تو میگویم من می روم بخوابم با شیطان می رویم به گردش در باغ گناه از حق هم نگذریم , شیطان دوست خوش مشرب و خوشگذرانیست و از هر انگشتش هزار لذت وسوسه انگیز می چکد آه ... خدا ی عزیز ... من می دانم که تمام خوبی ها از توست ولی گاهی به بدی احتیاج پیدا می کنم گاهی اوقات از کمبود پلیدی رنج میبرم نه اینکه شیطان مرا گول بزند ، نه ... که میدانم از شیطان قوی تر آفریدی ام اعتراف می کنم که به خواست خودم گام به گام با شیطان تا انتهای گناه , قدم برداشته ام آه ... خدای دوست داشتنی و زیبای من ... شیطان را برای چه به خلوتمان راه دادی ؟ ما که با هم مشکلی نداشتیم ! من مطیع حرفای خوبت بودم و تو هم که جایگاهت را داشتی من که جز تو کسی را نمی شناختم ، من جز تو معبودی نداشتم نمی دانی وقتی شیطان برایم ترانه های هوس سر میدهد چگونه اختیار از کف میدهم و به رقص در می آیم شیطان دست مرا در دستهایش می فشارد و مرا می کشاند به تاریکی ها ، به جاهای ناشناخته
می خندد و ناگهان رهایم می کند
و من سرگردان در پلشتی و بیهودگی ... سرخورده از لذتی آنی و بی دوام
باز اسمت را صدا می زنم و تو باز ...
و تو باز می آیی .. مهربان و مادرانه ... گونه هایم را دست میگیری و مرا به قله های نور میبری ...
خدایا ... نمی شود او را بکشی ؟ نمی شود بفرستی اش به زندان های گوآنتانامو ؟ نمی شود ماموریتی دیگر برایش دست و پا کنی ؟ می دانم که از او قویتری ... گرچه من تو را در درونم ضعیف ساخته ام ( ضعف از ذهن من است که نهایت درکش از تو همینقدر است ) بگذار من و تو بی دغدغه , مثل قدیم هامان باشیم
زیر همان درخت های سیب ... کنار همان چشمه های زلال ... آه ... خدای شاد و زیبای من من خسته شدم از این کش و قوس ها ... از این بیا و برو ها و رفتن و بازگشتن ها ... مرا به حال خویش در کنار خود رها کن شیطان را با همه آن وسوسه های لذت بخشش بفرست به دیاری دیگر من آرامش بین خودمان را بیشتر از این ها دوست دارم بگذار اندکی سر بر شانه هایت گذارده و بیاسایم
آه خدای معطر و قوی من ... آه ... خدای دوست داشتنی من ...
|