سلام....امروز نمیخوام شعر بنویسم...نمیخوام متن بنویسم...میخوام چیزایی رو بنویسم..که توی دلمه...چیزایی که وقتی در ذهن مرور میکنم...مثل اشک از چشم هام جاری میشه و کسی نمیبینه...البته اونیکه دوسش دارم هم نمیبینه..چون نمی خوام ببینه...میترسم...ناراحت بشه...
شده تا حالا دلتنگ عزیزتون باشین..؟...اونیکه دوسش دارین....مثل من...که
وقتی اون اتفاق وحشتناک براش افتاد....و خدا با یک معجزه واقعی....(اغراق نمیکنم..) نجاتش داد...و دوباره به من و خانوادش برگردوند....و اون جا بود که من دست خدا رو در زندگی دیدم...اونجا بود که من هر شب خدا رو شاکر بودم برای نجات عزیزم...و قسمش میدادم..که شفاش بده...و درست روز تولد حضرت علی (ع)...خدا بزگترین عیدی رو یه من داد..که اون از یه عمل سخت رهایی پیدا کرد... باورتون نمیشه..نمیدونم از کجا بگم....از چی بگم... یه اتفاق خیلی ناگهانی....باعث شد که عزیزه من 3 مهره کمرو دستش بشکنه....اما خدا یارش بود که وقتی از 9 متر ارتفاع سقوط کرد ....زنده موند ....
اتفاق بد دتری براش نیفتاد...خیلی سخت بود..خیلی....الان که دارم اینارو برای اولین بار مینویسم...دوباره مثل همون روزی که روی تخت بیمارستان دیدمش دارم اشک میریزم...من بعد از 24 ساعت از اتفاقی که براش افتاده بود با خبر شدم...و خدا میدونه فقط چه شبی رو گذروندم...اون شب....
...و اشک های من در اون لحظه ها هم از روی شادی برای زنده بودنش بود هم ناراحتی که هیچوقت دوست نداشتم عزیزمو با اون هیبت و عظمت روی تخت بیمارستان ببینم..کسی که وقتی راه میرفت زمین زیر گام های استوارش میلرزید..و من در اون روزهای سخت با گفتن اینکه روزهای شیرینمون بر میگرده...بهش امید میدادم..البته انچنان روحیه قوی داشت که من رو دلداری میداد..اما فقط پیش من ابراز ناراحتی میکرد از اون وضعش و نه پیش مادرش یا بقیه خونوادش...مثل یه کابوس بود...امیدوارم هیچ کدومتوی تجربه نکیند..دردناک بود...
وقتی بغض توی گلوت بود اما مجبور بودی جوری رفتار کنی که خونوادت نفهمن...فقط میدیدن...من دارم آب میشم....
نمیدونید چه روزایی بود...فقط دعا میکردم...بعد 15 روز که از بیمارستان میخواست مرخص بشه...خدای من...نمیتونستم اونجوری ببینمش...من اشک میریختم و اون لبخند میزد که چیزی نیست....اولین قدمهایی که بر داشت رو یادم نمیره....دلم میخواست پاهاشو ببوسم....
اونقدر خوشحال بودم که حد نداره..
والان اون دوباره راه میره...و زمین دوباره گام هاشو احساس میکنه...
هر وقت میبینمش...یاد اون موقع ها میفتم...دلم میخواد بغلش کنم و در آغوشش اشک بریزم...تا اروم بشم...
ما با هم هم کلاسی هستیم...و توی محیط دانشگاه باید یه مقدار مراعات کنیم...ولی وقتی اون ردیف جلو من میشینه..
و من نگاهش میکنم...نمیتونم از نگاه کردن بهش خودداری کنم...
توی دلم باهاش حرف میزنم....و اون انگار متوجه میشه که من دارم باهاش حرف میزنم...برمیگرده و نگاهم میکنه...
و من میفهمم که اون حرفایی که باهاش میزنم توی دلم رو فهمیده...ولی چه جوری فهمیده ..نمیدونم...انگار یه جورایی حس
میکنه...عجیبه ..نه؟...ولی واقعیت داره....
حسه عجیبیه...حس دوست داشتن...
|