سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، بنیاد هر خیر و نادانی، ریشه هر شرّی است . [امام علی علیه السلام]
دی 1385 - گمشده در خطوط
تاریخ امروز جمعه 103/9/2 ساعت 7:4 صبح  RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 87982
بازدید امروز : 4


یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
دی 1385 - گمشده در خطوط
دل خسته های پنهان
وقتی بر قلبها حکومت می کنید دیگر نیازی به فرمان دادن نیست....

........... لوگوی خودم ..........
دی 1385 - گمشده در خطوط .......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........

دل مجنون
طلوع عشق
یک روحانی
ایران اسلام
الهه عشق
آموزش کامپیوتر
دل کده یلدا ستایش
طلوع مهر
بیتا کامپیوتر

............. اشتراک.............
 
............. بایگانی.............
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
تابستان 1386
زمستان 1385

............ طراح قالب...........


  • امان از عاشقی

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: پنج شنبه 85/10/28 ساعت 8:34 عصر

     

    پنجشنبه اومد ما هم پیدامون شد

    ولی چی بگیم که هم خدا دوست داشته باشه هم بنده خدا

    بازم از عشق بگیم ؟

    تا کی ؟

    چرا؟

    هرچی بگیم کم گفتیم

    جالبه که بدونید هرچی هم بگیم همش تکراریه

    ولی چطور گفتن مهمه.

    نه بیان کردن

    از خودم میپرسم عشق خوبه یا بد؟

    خوب بستگی به درک آدما داره . در هر صورت عموما میگن خوبه

    خیلیها هم میگن آدمو از زندگی دور میکنه

    (یعنی از پول)

    خوب حق دارن با پول همه چیز بدست میاد

    ولی واسه کسی که انتظاراتش مادی باشه

    با عشق بودن شاید پول بدست نیاد ولی یه حسنی داره که ارزش پولو تو زندگی آدم کم میکنه

    تازه با عشق معنویات رو به دست میاریم

    خوب با این رویه هم به خودم جواب دادم هم یه سوال از غیر عاشقا میپرسم

    حالا اونا که معنویاتو دارن و ذاتا به پول نیازی ندارن راحتن یا که شما که پول دارین ولی معنویاتو نمیتونین با پول بخرین؟

     

    پس عشق برتره 


    نظرات شما ()

  • کیش و مات

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: پنج شنبه 85/10/21 ساعت 1:57 صبح

     

    لیلی و مجنون 

    شیرین و فرهاد

    .

    .

    .

    چرا این اسم ها واسه همیشه موندگار شدن؟

    زیبایی تو اسمشون بود یا عشقشون؟

    چرا فکر میکنید عشقو باید با اینها شناخت؟

    وقتی اسمشونو میشنویم موهامون سیخ میشه

    چشمهامون قرمز

    ولی تا حالا بجز داستان عشقشون به زندگیشون فکر کردین؟

    اونا واسه رسیدن به هدف چی داشتن؟

    چرا اینقد سختی کشیدن؟

    میشه اسمشو گذاشت سختی؟

    نه

    اونا زندیگی راحتی داشتن ؟

    نه

    پس چرا دوست داریم مثل اونا باشیم؟

    مگه اونا به هدفشون رسیدن؟

    همه میگن و ما شنیدیم که به خاطر این جاودانه موندن که عشقشون پاک بود

    ولی من میگم :

    اونا به خاطر هم همه کاری کردن فقط پیش هم نبودن

    اونا با هم حرف نمیزدن؟

    به یاد هم نبودن؟

    واسه هم اشک نریختن؟

    تو خواب هم نرفتن؟

    روی همو ندیدن؟

    چشماشونو نبستن و رخ یارو تجسم کنن؟

    صدای همو تو ذهنشون نگه نداشتن؟

    به انتظار دیدار تا هرجایی نرفتن؟

    واسه هم چه ها که نکردن؟

    گناهکار بودن؟

    اونوقتها تلفن بود و با هم حرف نزدن؟

    کامپیوتر بود و چت نکردن؟

    مگر نه اینکه فقط میخواستن عاشق هم باشن تا اینکه مال هم باشن؟

    خوب بودن و همون بودن کافی بود براشون

    حالا چرا تو این زمانه خیلی ها فکر میکنن عشقها پاک نیست؟

    والا به خودا پاکه.خوب به کی بگیم ما هم مثل اوناییم ؟

    چرا باور نمیکنین؟

    شاید عقیده شما پاک نیست که همه رو به چشم بد میبینین

    عشقی که این همه سوال با خودش داشته باشه و 1 جواب براشون ندارین که منطقی باشه پاکه.

    اگه به یکیشون جواب بدین به قول شطرنج بازها حرکت دوم مات میشین.

    اگر هم جواب ندارین یا نمیدین حرکت اول

     


    نظرات شما ()

  • عیدتان مبارک

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/10/18 ساعت 12:51 صبح

     

    سلام

    خیلی خنده داره مسلمان باشی شیعه باشی

    و

    روز عید غدیر رو یادت بره مثل من

    عصری عشقم . عزیز ترین کسم زنگ زد با یه دنیا شادی گفت عیدت مبارک

    تازه یادم افتاد که خیلی خودمونو درگیر مشکلات کردیم که این روز عزیزو فراموش کردیم

    منم یه بغل گل یاسو به اون اضافه میکنم و از طرف جفتمون .یه زوج عاشق که عشقی

    به پاکی فرشته ها دارن تقدیمتون میکنم

    عیدتان مبارک

     

      


    نظرات شما ()

  • سکوت

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: پنج شنبه 85/10/14 ساعت 11:31 عصر

     

    سلام

    شب به خیر

    الان ساعت 11.20 دقیقه پنج شنبه شب

    امشب قراره لاگ بزارم و همین الان یادم افتاد که این کارو بکنم

    ولی نمیدونم چرا خیلی برام سخته

    ولی همینو میگم و میرم

    خیلی وقتا خیلی حرفا تو دلمونه ولی به زبان نمیان

    مثل الان من

    شاید به این دلیله که کلاممون با دلمون یکی نیست یعنی اینکه دل یه چیزو میخواد

    زبان یه چیز دیگه 

    ما هم که به دلمون زنجیر شدیم و دوست نداریم باز بشه

    پس به قول مظفر خان

    سکوت میکنیم

     


    نظرات شما ()

  • انتظار

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/10/13 ساعت 11:48 عصر

     

    سلام

    دوستان من از این به بعد فقط پنجشنبه ها لاگ میزارم

    راستشو بگم به این دلیله که دوستان دیر به دیر سر میزنن و منم همیشه چشم انتظار

    البته خوب حق دارن باید واقع بین بودکه زود به زود لاگ میزارم 

    منم قبول دارم واسه همینه که تصمیم گرفتم که هفته ای یک بار لاگ بزارم

    اینجوری بهتر هم هست تا اینکه همیشه بگیم و کسی نخونه

    پس از این به بعد بنده حقیر منتظر نظرات خوبتون هستم 

    راستی از دوستانی که سر میزنن هم از صمیم قلب تشکر میکنم

    همینطور عزیزانی که حد اقل مطالبو میخونن  

    منم از خدا میخام که بتونم مطالب مفیدی رو بزارم

     


    نظرات شما ()

  • شب تاریک

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/10/11 ساعت 11:26 عصر

     

    امشب از اون شبهاست که باید باهاش بسازم

    من میفهمم که خیلی بیرحمم جوری که با این هیکل و قیافه مثل بچه ها گریه میکنم

    جوری که وقتی هم حقمو پایمال میکنن باز کوتاه میام

    میگم باشه ولی تو دلم تا ابد میمونه

    من از اون کسانیم که به فاصله چند شب از اعلام خوشبختیم احساس میکنم که خیلی بد بختم

    یعنی اونبار اشتباه میکردم یا الان؟

    یا شاید هم آدما همه همینجورن

    نمیدونم

    ولی کاش هیچ وقت وجود نداشتم تا اینجوری بسوزم تو تاریکی شب

    حتی اشکهامو هم کسی نبینه

     


    نظرات شما ()

  • عیدتان مبارک

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/10/9 ساعت 7:11 عصر

     

    صدای پای عید می آید. عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگی است. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است.

     

    و اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟

    این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم:

    آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!

    اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

    سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

    و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست –  به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا، تنها پسر جوان یک پدر پیر، و نویدی عزیز، پس از نومیدی تلخ.

    و اکنون، در برابر چشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند – می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.

    در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

    اسماعیل، اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشق و امید و لذت پیوند ابراهیم!

    در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :

    "ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

    مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟

    ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

    دشواری "انتخاب"!

    کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟

    انتخاب کن! ابراهیم.

    در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید را پی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ...

    ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

    اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!

    "این پیام را من در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."! ابلیسی در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد.

    این بار اول، "جمره اولی"، رمی کن! از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه می دارد،

     "ابراهیم، اسماعیلت را ذبح کن"!

    این بار، پیام صریح تر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای است دستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظیم توحید، در کشاش میان خدا و ابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.

    روز دوم است، سنگینی "مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد. اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.

    ابلیس، هوشیاری و منطق و مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند. از آن "میوه ی ممنوع" که به خورد "آدم" داد!

    ابلیس در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد.

    "اما ... من این پیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟

    این بار دوم، "جمره وسطی"، رمی کن!

    از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.

    "ابراهیم! اسماعیلت را ذبح کن"! صریح تر و قاطع تر.

    ابراهیم چنان در تنگنا افتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز "رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده است که از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست. ابراهیم مسئول است، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر از آنست  که به تصور پدری آید. آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم!

    و آن هم ذبح تنها پسری، چون اسماعیل!

    کاشکی ذبح ابراهیم می بود، به دست اسماعیل،  چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعیلِ جوان باید بمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار...

    ابراهیم، هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد، پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض!

    اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!

    ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!

    ابتدا تصمیم گرفت که داستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پیش آمد، و پدر، در قامت والای این "قربانی خویش" می نگریست!

    اسماعیل، این ذبیح عظیم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری!

    پدری برف پیری بر سر و رویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسری، نوشکفته و نازک!

    آسمانِ شبه جزیره، چه می گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود. هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است. گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک!

    -"اسماعیل، من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."!

    این کلمات را چنان شتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایان گرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشت داشتند!

    اسماعیل دریافت، بر چهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:

    -"پدر! در انجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت و خواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!

    ابراهیم اکنون، قدرتی شگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جز آزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیس را یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بود که گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است!

    پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند!

    مهر پدری را، درباره عزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که به فرزندش می توانست کرد. با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند.

    زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!

    آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند،  زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور، پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظه  "همه او" تمام شود، رها شود، اما...

    آخ! این کارد!

    این کارد... نمی برد!

    آزار می دهد،

    این چه شکنجه ی بی رحمی است!

    کارد را به خشم بر سنگ می کوبد!

    همچون شیر مجروحی می غرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد،

    که ناگهان،

    گوسفندی!

    و پیامی که:

    " ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!

    الله اکبر!

    یعنی که قربانی انسان برای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع! در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان! و از این معنی دارتر، یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه خون نیست. این بندگان خدای اند که گرسنه اند، گرسنه گوشت! و از این معنی دارتر، خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود، می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود، و شد، چه دلیر! دیگر، قتل اسماعیل بیهوده است، و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود، و شد، چه صبور! دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است! در اینجا، سخن از " نیازِ خدا" نیست، همه جا سخن از " نیازِ انسان" است، و این چنین است " حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهیم را، تا قله بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکه اسماعیل را قربانی کند! و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند" ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد!

    که داستان این دین، داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالأخره، نیل به قله رفیع "شهادت"، اسماعیل وار، و بالاتر از "شهادت" - آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد – ابراهیم وار! و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی، و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای!

    موسم عید است. روز شادى مسلمانان. روز قبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى کسى که در شکوهمندترین آیین دینى از زخارف دنیا دور شدى و به او نزدیکتر. ایام حج را نشانه اى از پاکیزگى ، رهایى، آزادگى، آگاهى و معنویت بدان. بدان که زمین سراسر حجى است که تو در آنى و باید با سادگى، وقوف در جهان درون و بیرون و قربانى کردن همه آرزوهاى پوچ دنیوى، خود را براى سفر بزرگ آماده کنى. انسان مسافر چند روزه کاروان زندگى است. سلام بر ابراهیم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالح خداوند.

     


    نظرات شما ()

  • وصیت

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: چهارشنبه 85/10/6 ساعت 12:0 صبح

     

    قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...

    من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود  ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .

    یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال  می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

    من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ،  فروشگاهها می شد !! 

    کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

    و زندگی جدید من آغاز شد  

    من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

    دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

    آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم  پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

    اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

    و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

    ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

    کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد   

    کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس  پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

    کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

    کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

    کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

    کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

    شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

    من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود  اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم  ...

    کاش همین حالا یکی بیاید  تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

    راستی من کجای دنیا بودم ؟

    آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟

    اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...

     


    نظرات شما ()

  • خوشبختی

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: دوشنبه 85/10/4 ساعت 12:0 صبح

     

    بعضیها تا اینارو میبینن به این فکر میکنن فنجان رو بتکونن و زود بشورنش توش چایی بریزن 

    بعضیها هم میبینن و عمیقتر فکر میکنن و اونارو واسه همیشه رو دیوار قاب میکنن

    دنیا همینه دیگه پر از احساس و خالی از عشق واسه یه طرف

    و پر از عشق و خالی از احساس واسه طرف دیگه

    این بین سر ما بی کلاه میمونه

    (چشمک)

    چون هم با احساسیم هم لبریز از عشق

    اینو جدی گفتم

    به خدا که با این همه غمی که دارم خوشبخت ترینم

    چون تورو دارم

     


    نظرات شما ()

  • رسم زمانه

  • نویسنده : دل خسته های پنهان:: شنبه 85/10/2 ساعت 1:0 صبح

     

    بعضی از ما کسی را دوست داریم اما اون ما را دوست نداره. بعضی از ما هم کسی هست که  ما را دوست داره اما ما دوستش نداریم. بعضی از ما هم کسی را دوست داریم، اون هم ما را دوست داره اما هرگزبه هم نمی رسیم. این رسم روزگار غریب است

    تقدیم به شما

    اما ما با هم این رسم رو عوض میکنیم

     

     


    نظرات شما ()

       1   2      >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن