بارها مي خواستم رازي را كه در تنهايي
مانند زنجيري با خود مي كشيدم
برايت فاش كنم مي خواستم بگوييم
دوستت دارم اما نمي توانستم
هر گاه كه از كنارم عبور مي كردي
آرزو مي كردم اين راز را در چشمانم بخواني ولي
افسوس كه با بي اعتنايي از كنارم مي گذشتي
تا اينكه قلبم به دست گرفتم
مي خواستم بنويسم كه از تو متنفرم
و از اين همه بي مهريت خسته ام
وقتي قلبم را از روي كاغذ بر داشتم
با تعجب مشاهده كردم كه نوشتم
دوستت دارم!!!